ـ تا به حال شده این جمله را زندگی کرده باشی؟
چیزهایی که آدمها پنهان میکنند، اما چشمِ دلی که دوستشان دارد، همه را میفهمد…
با بغضی قدیمی گفت: «بله… سختترینش آن روز بود.»
من پنجساله بودم؛ مادرم زن جوانی زیبا، اما درمانده برای سیر کردن شکم من.
خانه آرام بود و بغض داشت.
در همین لحظه پیرزنی، همسایهمان، مثل فرشتهای بیخبر از راه رسید.
به محض باز شدن در، بوی نان بربری تازه تمام حیاط را پر کرد.
من و مادرم ناخودآگاه سمت در دویدیم.
مادر با شرمی که هنوز هم به یادش میسوزم تشکر میکرد و پیرزن با لحنی محکم میگفت:
«اینجور نگو دخترم… این نان حق شماست.»
وقتی به خانه برگشتیم، مادرم از نان و پنیر برایم گذاشت؛
آنقدر خوردم که سیر شدم.
باقیمانده را با وسواس در پارچهای پیچید و کنار گذاشت.
گفتم: «مامان تو نمیخوری؟»
لبخند زد. از آن لبخندهایی که بعدها فهمیدم نه تلخ بود، نه بیحوصله…
میدرخشید.
یک جور رضایت خاموش از اینکه بچهاش گرسنه نخوابیده.
من کنار عروسکها نشستم، اما میدانستم مادرم گرسنه است.
میدانستم نانی که کنار گذاشت، برای شام من بود نه خودش.
سالها بعد فهمیدم آن روز، تمام اولویتهای زندگیام در همان نگاه مادر شکل گرفت.
و همیشه از خودم پرسیدم:
«اگر روزی مادر شوم و نتوانم مثل او فداکار باشم چه؟»