
تا بهحال شده است میان این همه دویدن و تلاش و خستگی، لحظهای درنگ کنی و با خودت بگویی: «اگر رسیدم به هدفم، خب آخرش که چه؟»
یا حتی بدتر؛ «اگر رسیدم و آن زندگیای که میخواستم، شبیه تصوراتم نبود چه؟»
راستش، درست همان لحظهای که خستگی و ناامیدی روی شانههایمان سنگینی میکند، این سوالات مثل خوره از گوشهی ذهن بالا میروند و آرامآرام ما را میجوند.
من، کسی که شدیداً هدفگرا هستم، تقریباً هر روز و هر ساعت با این احساسات دستوپنجه نرم میکنم.
در ابتدا، برای فرار از این آشفتگی، خودم را در یک سرگرمی سریع غرق میکردم. گوشی را برمیداشتم، دادهها را روشن میکردم و مستقیم میرفتم سراغ اکسپلور اینستاگرام!
تا وقتی که چشمانم میسوخت، سردردم میگرفت و گوشی را پرت میکردم روی میز… اما به محض آنکه قاب گوشی سطح میز را لمس میکرد، نشخوار فکریام دوباره از اول شروع میشد.
برای همین، کمکم از این روش بیثمر خسته شدم و به دنبال راهی واقعیتر گشتم.
اولین قدم، فاصله گرفتن از هدفی بود که به آن چسبیده بودم. برای مدتی از آن دور شدم تا ببینم بدون آن چه احساسی دارم.
برخلاف وقتکشی با گوشی، این فاصله گرفتن باعث خستگیام نشد؛ حتی کمک کرد نفسی تازه کنم و دوباره خودم را پیدا کنم.
در این فاصله، رفتم سراغ چیزهایی که واقعاً دوستشان داشتم. یک مدت باشگاه رفتم؛ عجیب است اما همان تعریق و درد عضلات، انگار ذهنم را هم شستوشو میداد.
گاهی هم در خیابان انقلاب پرسه میزدم، با آرامش تمام کتابهای روی بساط دستفروشان را ورق میزدم و بوی کاغذ قدیمی را مثل آرامبخشی طبیعی استشمام میکردم.
گاهی اوقاتم را کنارعزیزانی که دوست داشتم می گذراندم .
ولی آرام آرام فهمیدم…
گاهی ترس از ناتمام ماندن، در اصل ترس از از دست دادن «معنا»ست، نه ترس از نرسیدن. ما میترسیم هدفی را بسازیم که آخرش خالی باشد؛ میترسیم زندگیای را دنبال کنیم که زندگیِ ما نباشد.
اما شاید مسئله این نیست که هدف کامل باشد؛ مسئله این است که ما در مسیر کاملتر شویم.
شاید قرار نیست همیشه به مقصد برسیم؛ شاید قرار است در هر توقف کوتاه، در هر نفس عمیق، در هر کتابی که باز میکنیم و هر خیابانی که قدم میزنیم، تکهای از معنای زندگیمان را جمع کنیم.
امروز دیگر کمتر از «ناتمام بودن» میترسم. چون فهمیدهام ناتمام بودن بخشی از انسان بودن است.
مسئله این نیست که آخر راه چه میشود؛ مسئله این است که در طول مسیر، چطور با خودمان صلح میکنیم.