
ملا نصرالدین تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد,
از آنجا که پینه دوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به ملا گفت:
فردا برای تحویل کفش هایت بیا,
ملانصرالدین با ناراحتی گفت:
اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم. پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت:
به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم,
ملا نصر الدین فریاد کشید: چی؟! تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟
پینه دوز با خونسردی جواب داد:
حمل افکار و باورهای دیگران تو را ناراحت نمی کند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را می آزارد؟
برچسبها :