گاهی آدم فکر میکند قهرمانها همانهاییاند که در داستانها شمشیر میکشند و دنیا را نجات میدهند.
اما بزرگتر که میشوی، میفهمی بعضی قهرمانها شمشیر ندارند… فقط کمکردن سهم خودشان را بلدند.
مادرهایی را دیدهام که سالهاست چیزی نمیخرند؛
نه چون دوستش ندارند،
نه چون دلشان نمیخواهد…
بلکه چون در ذهنشان همیشه جملهای آرام تکرار میشود:
«اول بچهها.»
مادرهایی که وقتی از چیزی خوششان میآید، قیمتش را نمیپرسند.
فقط با انگشتهایشان خط روی پارچه میکشند،
لبخند کمرنگی میزنند
و میگویند: «بذار برای بعد…»
درحالیکه میدانند «بعدی» برای خودشان هرگز نمیرسد.
و خواهرها و برادرهای بزرگتری را میشناسم
که زودتر بزرگ شدند تا ما دیرتر درد بکشیم؛
کسانی که خستگیشان را در سکوت میبلعند
و وقتی از سر کار برمیگردند،
دستهای پینهبستهشان را پشت لبخندهایشان پنهان میکنند.
نه برای اینکه قوی باشند،
برای اینکه ما ضعفشان را نبینیم.
چه زیباست قهرمانی آدمهایی که
نه در داستانها هستند،
نه نامشان بر جلد کتابی میآید،
نه کسی برایشان دست میزند…
آنها فقط یک کار را بلدند:
اینکه رنجهایشان را آرام کنار بزنند
تا مسیر ما صافتر شود.
گاهی فکر میکنم اگر روزی تمام این فداکاریهای بیصدا
زبان باز میکردند،
دنیا زیر وزن زیباییشان زانو میزد.
