دلنوشته 1

«لَا یَحْمِلُ هٰذَا الْعِلْمَ إِلَّا أَهْلُ الصَّبْرِ وَ الْبَصَرِ.» هیچ‌کس نمی‌تواند بار دانش را بردارد مگر اهل صبر و روشن‌دلی باشد. «امام علی علیه السلام »

راز موفقیت

Fatemeh Abbasi
14:38 1402/7/15
98
0 0

مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.

مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.

سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟" پسر جواب داد: "هوا"

سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی، بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد

 


 

برچسب‌ها :

#حکایت   

#داستان های پند آموز   

#موفقیت   

#انگیزه   

 

زمانی كه ما دانشجوی پزشکی بوديم در بخش قلب استادی داشتيم كه از بهترين استادان ما بود.

او در هر فرصتی كه بدست مي آورد سعی می كرد نكته جدیدی به ما بياموزد و دانسته های خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل می كرد.

او در فرصتهای مناسب، ما را در بوته "تجربه و عمل" قرار می داد.

در اولين روزهای بخش ما را به بالين یک مرد جوان كه تازه بستری شده بود برد.

بعد از سلام و ادای احترام، به او گفت:
اگر اجازه می دهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند.
مرد جوان نيز پذيرفت.
سپس رو به ما كه تركيبی از كارآموز و كارورز بوديم كرد و گفت:
هر یک از شما صدای قلب اين بيمار را به دقت گوش كنيد و هر چه می شنويد روی تكه كاغذی يادداشت كنيد و به من بدهيد.
نظر استاد از اينكه اين شيوه را بكار می برد اين بود كه اگر كسی از ما تشخيص اش نادرست بود از ديگری خجالت نكشد.

هر یک از ما به نوبت، قلب بيمار رامعاينه كرديم و نظر خود را بر روی كاغذی نوشته، به استاد داديم.

همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟

استاد نوشته های ما را تک تک مشاهده و قرائت كرد. جوابها متنوع بودند. یکی به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود،
يکی به نامنظمی ريتم آن، يکی نوشته بود ضربانات طبيعی هستند، يکی ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود، يکی اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهای مبهم شنيده ميشوند و يکی به وجود صدای اضافی در يکی از كانونها اشاره كرده بود.

استاد چند لحظه ای سكوت كرد و به ما می نگريست، منتظر بوديم تا يکی از آن نوشته ها را كه صحيح تر بوده معرفی نمايد.

اما با كمال تعجب استاد گفت:
متاسفانه همه اينها غلط است.
و در حاليكه تنها كاغذ باقيمانده دردست راستش را تكان می داد، ادامه داد:
تنها كاغذی كه مي تواند به حقيقت نزدیک باشد اين كاغذ است كه نويسنده آن بدون شک انسانی صادق است كه
می تواند در آينده پزشكی حاذق شود.

نوشته او را می خوانم، خودتان قضاوت كنيد.

همه سر پا گوش بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند.

ايشان گفت:
در اين كاغذ نوشته متاسفانه به علت كم تجربگی قادر به شنيدن صدایی نيستم و در حاليكه به چشمان متعجب ما می نگريست ادامه داد:
من نمی دانم در حاليكه اين بيمار دكستروكاردی دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته شما چگونه اين همه صداهای متنوع را در طرف چپ سينه او شنيده ايد؟

بچه های خوب من، از همين حالا كه دانشجو هستيد بدانيد كه تشخيص ندادن "عيب" نيست ولی تشخيص غلط گذاشتن بر مبنای یک "معاينه غلط عيب بزرگی محسوب ميشود و می تواند برای بيمار خطرناک باشد.

در پزشكی "دقت،" "صداقت،" "حوصله" و "تجربه" حرف اول را می زنند.

سعی كنيد با بی دقتی برای بيمار خود، تشخيص نادرستی ندهيد و يا برای او تصميمی ناثواب نگيريد.

در هر موردی "تشخیص منصفانه" باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت.

 

برچسب‌ها :

#پزشکی   

#حکایت   

#سلامت   

#داستان های پند آموز   

 

روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند. در روزی‌كه براى دعا جمع شدند تنها یک پسربچه با خود چتر داشت.

«این یعنی ایمان»

كودک یک ساله‌اى را تصور كنيد، زماني‌كه شما او را به هوا پرت می‌كنيد او می‌خندد زيرا می‌داند او را خواهيد گرفت.

«اين يعنى اعتماد»

هر شب ما به رختخواب می‌رويم، هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برمی‌خيزيم، با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوک می‌كنيم.

«اين يعنى اميد»

برچسب‌ها :

#حکایت   

#داستان های پند آموز   

قاضی امانت دار ...!

Fatemeh Abbasi
20:24 1402/1/20
74
0 0

 

روزی مردی قصد سفر کرد،پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد.پس به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت:به مسافرت می روم،می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم.

قاضی گفت:اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار پس مرد همین کار را کرد.

وقتی از سفر برگشت،نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.قاضی به او گفت:من تو را نمی شناسم.

مرد غمگین شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد،پس حاکم گفت:فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را بگیر.

در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد،حاکم به او گفت:من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده ام.

در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت:ای قاضی من نزد تو امانتی دارم.پولم را نزد تو گذاشته ام.قاضی گفت:این کلید صندوق است.پولت را بردار و برو.

بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند.پس حاکم گفت:

ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشوری به تو!

حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم.

سپس دستور به برکناری آن داد.

پیامبر (ص)می فرماید:

به زیادی نماز،روزه و حجشان نگاه نکنید به راستی سخن و دادن امانتشان نگاه کنید.

برچسب‌ها :

#حکایت   

#داستان های پند آموز   

پربازدیدترین مطالب

محبوب‌ترین مطالب

جنجالی‌ترین مطالب

حس خوب

حس خوب

2 نظر
Fatemeh Abbasi Fatemeh Abbasi
دوشنبه، 18 مرداد 1400